Friday, October 27, 2006

جاده


یک جاده ...امتداد شب و شبح شاخه هاي درختان جنگل که در نور چراغ به چشم می آیند ... کور سوي چشمکزن چراغهاي کلبه ها و خانه هاي روستايي که در دامنه کوهها و در پس شاخه ها روشن و خاموش مي شوند ... تاريکي محض آنسوي گارد ريلها و صداي کريس ديبرگ که در گوشي زمزمه مي کند

I'm not crying...

انگشتان دستم را از بين شيشه نيمه باز بيرون مي برم و فکر مي کنم به آنچه بود و گذشت ... به پوچي و دورنگي دنيا ... مثل يک گنداب ... انگشتانم از سرما بي حس شده اند ... خطوط منقطع سفيدرنگ جاده در حال گذر به خط ممتد سفيدي تبديل و در تاريکي چند متر جلوتر محو مي شوند .آنسوتر آسمان با رعدي روشن مي شود و چهره سرد و سنگین کوهستان را نمايان مي کند ... قطرات باران آرام آرام بر شيشه مي خورند و نگاهم را به سمت خود مي کشانند ... زيبايند ... لطيفند و پاک ... احساس مي کنم هر قطره لبخندي بر لب دارد ... انگار مي خواهند با فريبي شيطنت بار نظرم را در مورد دنيايشان عوض کنند ... شيشه را بالا مي زنم و دوباره نگاهم را به امتداد تاريک جاده مي دوزم

نامه های ونگوگ

امروز در شهر کتاب , کتابی دیدم با عنوان نامه های ونسان ونگوگ ... قبلا در کتابی دیگر نوشته لاراوینکا مازینی که بیشتر تاکیدش بر شناسنامه و مشخصات نقاشیها بود چند نامه از ونگوگ را به اختصار دیده بودم اما این کتاب که امروز دیدم چیز دیگری بود ... چند برگی از کتاب را به تصادف نگاهی کردم و ابتدای بعضی از نامه ها را که خطاب به تئو برادرش بود خواندم ... تمامشان با لحنی بسیار محبت آمیز که حاکی از علاقه بسیار ونسان به برادرش بود آغاز شده بود ... و در ادامه گزارشی از کارهایی که انجام داده بود و نقاشیهایی که کشیده بود با جزئیاتی دلنشین که عشق و هیجان ونسان به آثارش و به برادرش کاملا در نامه ها مشهود بود ... از همان چند سطر اول هر نامه میشد فهمید که نویسنده این نامه ها فردی حساس با احساسات لطیف و زیباست ... قبلا در جایی خوانده بودم که نقاشی شب ستاره باران به حدی دقیق کشیده است که دانشمندان از روی موقعیت ستارگان در نقاشی به زمان واقعی ترسیم آن پی برده اند ... در هر حال روح و احساس ونگوگ هم برای ماندن در این دنیا مناسب نبود ... کتاب را نخریدم چون می دانستم فعلا زمان برای خواندنش نخواهم داشت و اگر امروز که می خریدمش نمی خواندم دیگر هیچگاه نمی خواندمش ... و گذاشتمش در لیست کارهای آینده

Tuesday, October 24, 2006

..

یک جورهایی خوشحالم که به افتتاحیه دو سالانه نرفتم
:D

من و یاهو

امروز اسمم را به فارسی در یاهو سرچ کردم و دیدم عجب معروف هستم
:D
مقالاتی را که نوشته بودم فراموش کرده بودم ... یادش بخیر
به این شعر از حافظ هم برخوردم که جالبست هم نامم را دارد و هم نام خانوادگی ام را
عشق بازی و جوانی و شراب و لعل فام
مجلس انس و حریف همدم و شرب مدام
ساقی شکّر دهان و مطرب شیرین سخن
همنشینی نیک کردار و ندیمی نیکنام
شاهد از لطف و پاکی رشک آب زندگی
دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام
بزمگاهی دلنشان چون قصر فردوس برین
گلشنی پیرامنش چون روضۀ دارالسّلام
صف نشینان نیکخواه و پیشکاران باادب
دوستداران صاحب اسرار و حریفان دوستکام
باده گلرنگ تلخ تیز خوشخوار سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام
غمزه ساقی به یغمای خرد آمیخته تیغ
زلف جانان از برای صیددل گسترده دام
نکته دانی بذله گو چون حافظ شیرین سخن
بخشش آموزی جهان افروز چون حاجی قوام
هرکه این عشرت نخواهد خوشدلی بر وی تباه
وانکه این مجلس نجوید زندگی بر وی حرام

Monday, October 23, 2006

.

برای افتتاحیه نرفتم ... همین
ملت بمانید در خماری این تعطیلی چهار روزه که بدون برنامه و اعلام قبلی بر سرتان فرود آمد

Thursday, October 19, 2006

دوسالانه

امشب یک اس.ام.اس از طرف دوسالانه عکس برایم آمد که
افتتاحیه "دهمین دوسالانه عکس " دوشنبه 01/08/85 ساعت 17:30 در مرکز فرهنگی هنری صبا واقع در طالقانی , مظفر , شماره 53 است ... من که دل خوشی از این دوسالانه ندارم اما اگر شما مایل بودید شرکت کنید ... شاید هم رفتم که ببینم چه عکسهایی حق مرا خوردند و رفتند بر دیوار نمایشگاه
:D
پ.ن: از مخابرات بسیار ممنونم که این پیغام را 60 روز پس از افتتاحیه به من نرساند

Monday, October 16, 2006

من , مخابرات و اولین برف



لعنت به اين مخابرات ... پيغامي که بايد ديشب به من مي رسيد براي يک ملاقات مهم ساعت 8 صبح امروز ,بايد ساعت 9 صبح آنهم پس از مدتها که ماشين را براي سرويس برده ام نمايندگي برسد؟؟ که نتيجه اش به هم خوردن قرار و انتظار براي اينکه دوباره کي دوباره بگويند بيا ... نمي دانم در اين مملکت چرا هيچ چيز درست پيش نمي رود . نتيجه اش اينست که من الان در خماري نشسته ام و دارم به آهنگهاي هيم (به علت اينکه فونت اين وبلاگ با تايپ يک کلمه انگليسي به هم ميريزد مجبور شدم اسم خواننده را فارسي تايپ کنم) گوش مي کنم. ديروز روز تعطيل ساعت 11 صبح يک آقايي از مخابرات با منزل تماس گرفته که مشکل تلفنتان حل شد؟ با تعجب پرسيدم چه مشکلي؟ جواب مي دهد که در ساعت 10 و چند دقيقه با 17 تماس گرفته ايد که اين شماره مشکل دارد . جالب اين بود که در ساعتي که ايشان فرمودند ما هنوز در خواب بوديم.گفتم نه و البته باز به علت پي گيري کار نخواسته تشکر کردم.اما بعد از تلفن علامت سئوالهايي بود که دور سرم در دوران بود که چطور شده يکبار برطرف شدن خرابي تلفن از مخابرات بدين شکل پي گيري مي شود در حالي که بارها چنين وضعيتي پيش آمد و شماره 17 را از بس گرفتيم سوزانديم اما کاري از پيش نرفت .جالبست چند وقت پيش هم آمده بودند تا کابلهاي تلفن خيابان را عوض کنند و همه شماره ها را اشتباه وصل کرده بودند . اولش متوجه نشديم اما وقتي چند بار تماس گرفتند و با خانواده کريمي کار داشتند شک کرديم و ديديم که بلهههه خطها را کاملا اشتباه وصل کرده اند . خوشبختانه با شماره خودمان که چند بار تماس گرفتيم متوجه شديم که شماره ما را به جايي وصل نکرده اند اين وضعيت تا فردا که مخابراتيها سر کارشان بيايند به همين شکل باقي ماند ... بد جوري داغ کرده ام .نمي گذارند که از تماشا و خوشحالي اولين برف روي کوههاي شمال تهران لذت برد. يادم رفت بگويم ديشب تا صبح باران آمد و صبح انتظار داشتم که روي کوه برف آمده باشد که حدسم درست بود . اصلا دلم نمي خواهد با عصبانيتيم آبشان کنم .برفهاي زيبا و سفيد خوش آمديد


January 2001

Saturday, October 14, 2006

Yellow-breasted brush finch

چند روز پيش خبري در ياهو خواندم که در يکي از جنگلهاي قديمي
کلمبيا " جنگل انبوه يا ابر" پرنده کوچک و زيبايي يافت شده است که آنرا از خانواده فينچهاي سينه زرد (پرندگان دوست داشتني من ) دانسته اند گرچه معتقدند که تفاوتهايي بين آنها وجود دارد . دانشمندان بر اين نظرند که در اين ناحيه و جنگل گونه هاي گياهي و جانوري بسياري وجود دارد که هنوز ناشناخته اند. نکته جالب اينست که هر ساله در جهان دو الي سه پرنده جديد شناخته مي شوند ... اينهم از اخبار جانورشناسي. اين وبلاگ همين را کم داشت که تکميل شد
AP عکس از
اما واقعا زیبا نیست؟؟

Monday, October 09, 2006

من با شما بیگانه ام

ساعت 3:30 با یک اس .ام.اس از جا می پرم ... یادت هست امروز کلاس ساعت 4:30 است ... نه ... ساعت 4 سر کوچه منتظر اتوبوس ... نیامد ... ساعت 4:15 یک ماشین پژو 405 زن و مردی جوان ... آنطرفتر خانم جوان دیگری که قبلا منشی مطب دندانپزشکی همسایگیمان بوده بلند بلند با موبایلش صحبت می کند و در حالی که سرازیری خیابان را طی می کند مرتب روسری اش را که از سرش می افتد بر سر می گذارد ... جوانک راننده چشم از او بر نمی دارد و دخترک خام کنارش با لبخند خداحافظی از ماشین پیاده شده و در یک کوچه بالاتر محو می شود ... ساعت 4:25 هنوز اتوبوس نیامده ... دخترک دیگری که از چند کوچه بالاتر پیاده تا سه راه آمده سوار ماشین دیگری که دو کوچه پایین تر منتظرش بوده می شود و
می روند ... ساعت 4:30 ... لعنت به این طرح زوج و فرد ماشینها ... یکی از ماشینهای خطی گیشا می رسد و بی درنگ سوار می شوم .حداقل در این ماشینها احساس امنیت می کنم چون همه شان شناخته شده اند ... از جلو ایستگاه اول اتوبوس که می گذرد راننده های اتوبوس را می بینم که به شیوه عمال گرامی بر دو زانو نشسته و سیگار دود می کنند و به فکر ملت که زمانشان با سیگار آنها دود می شود و به هوا می رود نیستند ... و هیچکس نیست که نظارتی داشته باشد و بیشتر از همه به مردمی فکر می کنم که هدفشان را در زندگی از دست داده اند ...مردانش آنطور و زنانش طوری دیگر... خوش تیپی و زیبایی و مد جایش را به نمی دانم چه داده است ... گمان نکنم در هیچ جای آزاد جهان مردمانش اینگونه باشند... انگار سالهاست با این مردم بیگانه ام... پاکی و وفاداری و عشق واقعی انگار مرده است ... و آنچه جایش را گرفته دو رنگی و دروغ ودروغ و دروغ است
افسوس و صد افسوس که آدمها فراموش کرده اند هدف و جایگاه انسان بودن را
نتیجه غیر اخلاقی: بیست دقیق به کلاس دیر رسیدم
نتیجه اخلاقی : من با دنیای شما بیگانه ام

Saturday, October 07, 2006

پشت درياها شهريست


پشت دریاها

قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاك غریب
كه در آن هیچكسی نیست كه در بیشه عشق
قهرمانان را بیدا كند
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید
همچنان خواهم راند
نه به آبی‌ها دل خواهم بست
نه به دریا – پریانی كه سر آب بدر می‌آرند
و در آن تابش تنهایی ماهیگیران
می‌فشانند فسون از سر گیسوهاشان
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
«دور باید شد، دور»
مرد آن شهر اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یك خوشه ی انگور نبود
هیچ آیینه تالاری سرخوشی‌ها را تكرار نكرد
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود
دور باید شد، دور
شب سرودش را خواند، نوبت پنجره‌هاست
همچنان خواهم خواند
همچنان خواهم راند
پشت دریاها شهری است
كه در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است
بام‌ها جای كبوترهایی است، كه به فواره ی هوش بشری می‌نگرند
دست هر كودك ده ساله ی شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یك چینه چنان می‌نگرند
كه به یك شعله، به یك خواب لطیف
خاك، موسیقی احساس ترا می‌شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می‌آید در باد
پشت دریاها شهری است
كه در آن وسعت خورشید به اندازه ی چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی‌اند
پشت دریاها شهری است
قایقی باید ساخت

امروز تولد سهراب سپهری است , کسی که دنیا را همانند شعرهایش می خواست

از دوست خوبم آقای مهدی دولتی برای ارسال کامل شعر تشکر می کنم

Thursday, October 05, 2006

پدرو پسر

فصل , فصل نوبل است و من شدیدا یاد فیلم " یک ذهن زیبا " افتاده ام ...عجب فیلم زیبایی بود ... هنوز مزه آنرا در ذهنم احساس می کنم ... خوب جوایز نوبل یکی یکی در حال اهدا هستند و عمده علاقه من به نوبل فیزیک است ولی امسال یک مورد جالب و استثنایی پیش آمد که وقتی شنیدم اولین چیزی که گفتم این بود: عجب پدر و پسری !!!اجایزه نوبل امسال در شیمی را راجر.د. کورنبرگ از دانشگاه استنفورد دریافت کرد که در سال 1959 پدرش آرتور کورنبرگ در رشته پزشکی به این افتخار نائل شده بود ... عجب خانواده جالبی ... به این می گویند پسر خلف پدر

Wednesday, October 04, 2006

دانستن یا ندانستن

گاهی ندانستن بسی بهتر است از دانستن ... اما نمی دانم چرا همیشه دومی را انتخاب می کنم ؟؟؟!!!ا

Tuesday, October 03, 2006

دلتنگی

هر روز فنا شدن بی صدای لحظاتم را تا مغز استخوانم حس می کنم و خاموش و خاموشتر می شوم ... دلم برای اتوره مایورانا و گارسیا لورکا تنگ شده است ... کسانی که روح ساده و پاکشان در مقابل دورنگی دنیا تاب نیاورد