جاده
یک جاده ...امتداد شب و شبح شاخه هاي درختان جنگل که در نور چراغ به چشم می آیند ... کور سوي چشمکزن چراغهاي کلبه ها و خانه هاي روستايي که در دامنه کوهها و در پس شاخه ها روشن و خاموش مي شوند ... تاريکي محض آنسوي گارد ريلها و صداي کريس ديبرگ که در گوشي زمزمه مي کند
I'm not crying...
انگشتان دستم را از بين شيشه نيمه باز بيرون مي برم و فکر مي کنم به آنچه بود و گذشت ... به پوچي و دورنگي دنيا ... مثل يک گنداب ... انگشتانم از سرما بي حس شده اند ... خطوط منقطع سفيدرنگ جاده در حال گذر به خط ممتد سفيدي تبديل و در تاريکي چند متر جلوتر محو مي شوند .آنسوتر آسمان با رعدي روشن مي شود و چهره سرد و سنگین کوهستان را نمايان مي کند ... قطرات باران آرام آرام بر شيشه مي خورند و نگاهم را به سمت خود مي کشانند ... زيبايند ... لطيفند و پاک ... احساس مي کنم هر قطره لبخندي بر لب دارد ... انگار مي خواهند با فريبي شيطنت بار نظرم را در مورد دنيايشان عوض کنند ... شيشه را بالا مي زنم و دوباره نگاهم را به امتداد تاريک جاده مي دوزم