خواستم در کور سوي شمع براي آخرين بار نظاره گر چشمانش باشم
اما قلبم لرزيد و شمع خاموش شد
-----------
پرسيدند آن چيست در دستانت
گفتم قلبم , تقديميست براي يک دوست
گفتند مراقب باش نشکند, ندانستم چه گفتند
به راهم ادامه دادم, آخر ديدمش
از من روي برگرداند و به راهي ديگر رفت
با لبخند در پي اش دويدم
پايم لغزيد و بر زمين افتادم
قلبم شکست
آخرين چيزي که ديدم قدمهايش بود که دور ميشد
اينهم صحبتهاي ولنتايني, توجه داشته باشيد که اينها براي هيچ شخص
(: خاصي نيست.خواستم کمي خودم را تحويل گرفته باشم