Wednesday, May 23, 2007

رود زمان

دیروز فرصت اندکی دست داد و بعد از مدتها به یکی از دوستان قدیمی و دانشگاهی و هم خوابگاهی و هم اتاقی ام زنگی زدم و در کمال تعجب شنیدم که دختر یازده ماهه ای دارد که من کاملا بی اطلاع بودم و تازه فهمیدم که حدود دو سال است از حال هم بی خبر بوده ایم و من در این تصور بودم که تنها یکی دو ماه است ... جالبست که وقتی به یاد عقاید فمینیستی دوران دانشگاه افتادیم چیزی برای گفتن نداشتیم جز خنده ... به گفته خودش هنوز گاهی باورش نمی شود که دختری داشته باشد و من در حین خوشحالی و حالتی کاملا سورپرایز شده به این فکر می کردم که زمان چه با سرعت می گذرد و ما را چنان در رویدادهایش غرق می کند که گاهی چشم باز می کنیم و باور موقعیتمان برایمان دشوار می شود ... کاش قادر بودیم قبل از رسیدن رود زمان به دریا و توقف آن جریانش را آرامتر کنیم ... از رسیدن به دریا واهمه ای ندارم و گاهی حتی آرزویش را دارم اما هراسم از رودخانه خروشانیست که اجازه دیدن مناظر اطراف و کاوشش را به من ندهد

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

دنگ...، دنگ ....
ساعت گيج زمان در شب عمر
مي زند پي در پي زنگ.
زهر اين فكر كه اين دم گذر است
مي شود نقش به ديوار رگ هستي من.
لحظه ام پر شده از لذت
يا به زنگار غمي آلوده است.
ليك چون بايد اين دم گذرد،
پس اگر مي گريم
گريه ام بي ثمر است.
و اگر مي خندم
خنده ام بيهوده است.

دنگ...، دنگ ....
لحظه ها مي گذرد.
آنچه بگذشت ، نمي آيد باز.
قصه اي هست كه هرگز ديگر
نتواند شد آغاز.
مثل اين است كه يك پرسش بي پاسخ
بر لب سر زمان ماسيده است.
تند برمي خيزم
تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز
رنگ لذت دارد ، آويزم،
آنچه مي ماند از اين جهد به جاي :
خنده ی لحظه ی پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پيكر او مي ماند:
نقش انگشتانم.

دنگ...
فرصتي از كف رفت.
قصه اي گشت تمام.
لحظه بايد پي لحظه گذرد
تا كه جان گيرد در فكر دوام،
اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر،
وا رهاينده از انديشه من رشته حال
وز رهي دور و دراز
داده پيوندم با فكر زوال.

پرده اي مي گذرد،
پرده اي مي آيد:
مي رود نقش پي نقش دگر،
رنگ مي لغزد بر رنگ.
ساعت گيج زمان در شب عمر
مي زند پي در پي زنگ :
دنگ...، دنگ ....
"سهراب سپهری"

6/01/2007 11:49 PM  

Post a Comment

<< Home