کور سوی یک چراغ در دل کوه های شمال تهران در تاریک و روشن غروب هر روز مرا به دنیایی می برد که قادر بودم در آن حرف بزنم ... از هر چیز که مغزم را غلغلک دهد و بدانم به محتویاتش افزوده شده آنهم نه با حرفهای عامیانه ای که در هر جا می توان در مورد خاله و عمه فلانی یافت بلکه در مورد دنیایی که دوست داشتم اما با هر کسی نمی توان در موردش حرف زد و هر کسی هم قادر به درکش نیست و شاید یک برچسب هم بر داراییهای ناچیزت اضافه کند : خل
آن کور سو در دل کوه هر روز به من یاد آوری می کند که مدتیست آنچه را که برایم ارزشمند بوده کسب نکرده ام ... مغزم راکد شده و هر چه را که اندوخته بود دارد به خاکستر تبدیل می کند
آن کور سو خفگی ام را دو چندان می کند
کاش هیچگاه ماشینهای جلویی به حرکت نمی افتادند تا من بمانم و کور سوی خاطراتم
