Sunday, February 12, 2006

خود تحویلی

خواستم در کور سوي شمع براي آخرين بار نظاره گر چشمانش باشم
اما قلبم لرزيد و شمع خاموش شد
-----------
پرسيدند آن چيست در دستانت
گفتم قلبم , تقديميست براي يک دوست
گفتند مراقب باش نشکند, ندانستم چه گفتند
به راهم ادامه دادم, آخر ديدمش
از من روي برگرداند و به راهي ديگر رفت
با لبخند در پي اش دويدم
پايم لغزيد و بر زمين افتادم
قلبم شکست
آخرين چيزي که ديدم قدمهايش بود که دور ميشد

اينهم صحبتهاي ولنتايني, توجه داشته باشيد که اينها براي هيچ شخص
(: خاصي نيست.خواستم کمي خودم را تحويل گرفته باشم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home