Wednesday, September 06, 2006

صفحه مبهم

چند روز است که نمی توانم کار خاصی انجام دهم. با اینکه احساس آرامش بیشتری دارم اما گنگی خاصی مرا فرا گرفته, احساس خلاءاي عظيم . نمی دانم باید بخندم , گریه کنم یا عصبانی باشم... با اینکه معمای بزرگی که بیشتر از چهار سال ذهنم را مشغول کرده بود برایم حل شده اما مدام فکرم مشغول است . مانند حالتی است که از کابوس وحشتناکی برخواسته باشی و نگاهی گیج و مبهم به اطرافت بیاندازی تا ببینی کجا هستی ... چه شده ؟؟ همچون حبابي بود که با اشاره اي از بين رفت...تجربه عجیبی بود نمی گویم خوب چون پایان خوبی نداشت اما می توان گفت تجربه مفیدی بود . باعث شد در نگاهم به دنیا و اطرافم دقیقتر و محتاطتر باشم... بدانم آدمها پیچیده تر ازتصورساده من هستند ... صداقت در این دنیا معنایش را از دست داده ... گاهی از دنیا می ترسم ... گاهی جرات قدم بعدی را ندارم ... از واقعیتهای تلخ این صفحه مه آلود هراس دارم ... آدمهایی را می بینم که با سرعت از پیاده رویی شلوغ می گذرند و تنه هایی که از دیگران می خورند برایشان اهمیتی ندارد ... اما من از هر تنه ای می شکنم ... تجربه مفیدی بود . آنچه کسب کردم و آنچه از دست دادم غیر قابل قیاسند ... چیزهایی آموختم که در هیچ کتابی نیست ... بسیار آموختم و از آموخته هایم لذت می برم و برای آن همیشه سپاسگزار خواهم بود ... اما به بهای روحم

پ.ن: شاید روزی نامم را در جایگاهی که آرزویم بود به خاطر بیاوری در میان ستاره ها...مهم اینست که میروم به سوی هدفم بدون توقف , می خواهم آنقدر تلاش کنم و در کار و هدفم غرق شوم که فرصتی برای فکر کردن به آدمها نداشته باشم ... می روم به سوی هدفم ... تو می دانی که چه می گویم ... همان توری های دوست داشتنی فلزی... اما بدون تو


0 Comments:

Post a Comment

<< Home