Monday, October 09, 2006

من با شما بیگانه ام

ساعت 3:30 با یک اس .ام.اس از جا می پرم ... یادت هست امروز کلاس ساعت 4:30 است ... نه ... ساعت 4 سر کوچه منتظر اتوبوس ... نیامد ... ساعت 4:15 یک ماشین پژو 405 زن و مردی جوان ... آنطرفتر خانم جوان دیگری که قبلا منشی مطب دندانپزشکی همسایگیمان بوده بلند بلند با موبایلش صحبت می کند و در حالی که سرازیری خیابان را طی می کند مرتب روسری اش را که از سرش می افتد بر سر می گذارد ... جوانک راننده چشم از او بر نمی دارد و دخترک خام کنارش با لبخند خداحافظی از ماشین پیاده شده و در یک کوچه بالاتر محو می شود ... ساعت 4:25 هنوز اتوبوس نیامده ... دخترک دیگری که از چند کوچه بالاتر پیاده تا سه راه آمده سوار ماشین دیگری که دو کوچه پایین تر منتظرش بوده می شود و
می روند ... ساعت 4:30 ... لعنت به این طرح زوج و فرد ماشینها ... یکی از ماشینهای خطی گیشا می رسد و بی درنگ سوار می شوم .حداقل در این ماشینها احساس امنیت می کنم چون همه شان شناخته شده اند ... از جلو ایستگاه اول اتوبوس که می گذرد راننده های اتوبوس را می بینم که به شیوه عمال گرامی بر دو زانو نشسته و سیگار دود می کنند و به فکر ملت که زمانشان با سیگار آنها دود می شود و به هوا می رود نیستند ... و هیچکس نیست که نظارتی داشته باشد و بیشتر از همه به مردمی فکر می کنم که هدفشان را در زندگی از دست داده اند ...مردانش آنطور و زنانش طوری دیگر... خوش تیپی و زیبایی و مد جایش را به نمی دانم چه داده است ... گمان نکنم در هیچ جای آزاد جهان مردمانش اینگونه باشند... انگار سالهاست با این مردم بیگانه ام... پاکی و وفاداری و عشق واقعی انگار مرده است ... و آنچه جایش را گرفته دو رنگی و دروغ ودروغ و دروغ است
افسوس و صد افسوس که آدمها فراموش کرده اند هدف و جایگاه انسان بودن را
نتیجه غیر اخلاقی: بیست دقیق به کلاس دیر رسیدم
نتیجه اخلاقی : من با دنیای شما بیگانه ام

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

وبلاگ جالبی دارین.ممنونم که به وبلاگ من سر زدین و کامنت گذاشتین گرچه هنوز شما رو من نشناختم:)

10/13/2006 1:23 AM  

Post a Comment

<< Home